زیر پوست سکوت

نوشین میر
n_chemist2011@yahoo.com

من و حسنیه در حال خندیدن بودیم که صدای زنگ در بلند شد . مثل همه روزهایی که خانه خاله جمع می شدیم سرو صدا بیداد می کرد . بهروز ، مهدی ، حمید و محمد از یک طرف ، من و حسنیه هم از طرف دیگر خانه را روی سرمان گذاشته بودیم . آن روزها من در شروع سالهای نوجوانی پرسه می زدم و بقیه هم هر کدام دو سه سال از من بزرگتر بودند .مامان و خاله بدون توجه به این همه شلوغی در آشپزخانه از این طرف به آن طرف می رفتند ، پچ پچ می کردند و ریز ریز می خندیدند . علی آقا و بابا هم گوشه ای نشسته و در کمال تمرکز به صفحه شطرنجی که گویی تنها نقطه مشترکشان بود چشم دوخته بودند . فقط حسین و نوید نبودند که با صدای زنگ حضورآنها هم اعلام شد . حسین پسری لاغر با قد متوسط بود و اگر سبیل کم پشتش را میزد قیافه اش بد نبود .او تنها دوست صمیمی نوید محسوب می شد . بهروز، برادر کوچکترحسین، به طرف در راهرو رفت و با فشار دادن دکمه ای روی جعبه سیاه متصل به دیوار در را باز کرد . این جعبه هم از آخرین اختراعات حسین بود . دیدن این جور چیزها در خانه خاله عادی بود . وسایلی مثل فرستنده ، گیرنده ، آمپلی فایر ، باندهای کوچک و بزرگ و گاهی چیزهایی مثل قاشق چایی خوری برقی ،آیفن در باز کن و حتی در بسته کن و خلاصه کلی اختراعات من درآوردی دیگر از ابتکاراتی بودند که همه با حداقل امکانات توسط حسین ساخته می شدند . بین فامیل حسین به "دانشمند" معروف بود البته از نوع درس نخوانش که دیپلمش را با زور علی آقا و اصرار خاله گرفته بود .
در باز شد و حسین در حالیکه با مشقت سعی داشت صندلی چرخدار نوید را از در باریک رد کند دیده شد . نوید هم که دستش از بی تعادلی روی پایش ولو شده بود به زورخودش را نگه داشته بود . سرش روی بدن لاغر و نحیفش بزرگ به نظر می آمد . پاهایش در اثر نشستنٍ زیاد از زانو خم شده بود و صاف نمی شد . پشتش هم غوز بزرگی داشت که بدنش را از شکل طبیعی خارج کرده بود . اگر در آینه صورتش را نگاه می کردی ، می دیدی که کاملاً کج است اما خوشبحتانه بدون آینه این کجی به چشم نمی آمد . او از نوعی بیماری مادرزادی رنج می برد و من به عنوان خواهر کوچکتر از وقتی به یاد دارم ناتوانی روبرو رشد او را شاهد بودم . مثل این بود که مراحل رشد یک کودک 2 ساله را ضبط کنی و با حرکت آهسته فیلم را به عقب برگردانی . این فیلم برگردان برای نوید از 5 سالگی شروع شد . اول دویدن ، بعد آهسته راه رفتن ، سپس ایستادن و خود را به دیوار گرفتن و مراحل بعد چهاردست و پا رفتن و بالاخره نشستن بود . این پس رَویٍ آهسته تا 13 سالگی ادامه داشت و تا جایی پیش رفت که منجر به ترک تحصیل و خانه نشینی او شد .
بالاخره حسین و نوید وارد شدند . حسین نوید را بغل کرد و کنارپشتی گذاشت . بعد مثل همیشه انگار که مورچه توی لباسش افتاده باشد در حالیکه لحظه ای از حرف زدن باز نمی ایستاد شروع به وول خوردن از این اتاق به آن اتاق و سر به سر گذاشتن دیگران کرد .مدام پسرها را می چلاند ، پهاوی مامانش را نیشگون می گرفت و یا بیخودی محکم می زد پشت یکی و می گفت: "چطوری داداش !"
بعد از کمی ورجه وورجه بالاخره به داد نوید که بدون تکیه گاه بصورت معلق نشسته بود رسید و میزش را جلویش گذاشت . بعد هم شروع کردند به صحبت و اظهار نظر درباره جاهایی که امروز رفته بودند .
مردم سروکله زدن با یک معلول را کاری طاقت فرسا می دانند که نیاز به از خود گذشتگی بسیار دارد . مخصوصاً اگر مثل نوید ظاهرش طبیعی نباشد . به همین خاطر وقتی اطرافیان نزدیکی حسین را با نوید می دیدند در دل او را تحسین می کردند . آنها هر دو عاشق الکترونیک بودند و مدام درباره آخرین پدیده های الکترونیکی موجود در بازار حرف می زدند . آن روز هم مثل روزهای مشابه تا عصر آنجا بودیم و نوید و حسین طبق معمول دنیای اختراعات و فناوری را پیمودند .
روزها و ماهها گذشت . 3 سال این روابط ادامه داشت تا اینکه زمزمه های بابا برای بازگشت به زادگاهش آغاز شد . هیچ کس دوست نداشت برویم جز بابا . ما بچه ها از همه بیشتر ناراحت بودیم اما چاره ای نبود چون بابا می خواست برود . سرانجام ما به شهرستان رفتیم و بین ما و خوشی های کودکی کیلومترها فاصله افتاد . ناگزیر این فاصله فیزیکی به این حقیقت منجر شد که : از دل برود هر آنکه از دیده برفت . گریزی نبود از سستی روابط و دیدارها . ارتباط ما محدود می شد به نامه های ماهیانه و ملاقات های سالیانه . البته نوید به علت شرایط جسمی اش که حالا بدتر هم شده بود از این ملاقات ها محروم بود و وقتی ما نوبتی به تهران میرفتیم او با یکی دونفر در خانه می ماند . دو سال از آمدنمان می گذشت و در این دوسال حتی یک بار هم با صندلی چرخدار به گردش نرفته بود . اگر هم بیرون می رفت ، از خانه ای به خانه دیگر جهت مهمانی و تشریفات بود . تنها دلخوشی او نامه هایی بود که هر از گاهی از حسین می رسید و بعد از آن تازه پروژه عظیم جواب دادن به نامه شروع می شد که با سرعت لاک پشتی نوید این کار تا یک هفته طول می کشید . اما نامه ها هم آنقدر نبود که بتواند تمام ساعت های طولانی اش را پر کند . با این حال گویی به این وضع عادت کرده بود و گله ای نمی کرد . اصلاً نوید هیچ وقت از چیزی شکایت نداشت . مثلاً وقتی که من نصف بستنی اش را می خوردم یا مامان پولهایش را قرض می گرفت و نمی توانست پس دهد یا حتی وقتی که کج می افتاد و هرچه داد می زد کسی نبود که بلندش کند چون احتمالاً یکی خواب بوده ، آن یکی مدرسه و مامان هم لابد دستشویی حیاط !
چند ماهی بود که گوشش سنگین شده بود . آدم های عصبی خانه ما هم که حوصله تکرار کردن حرف هایشان را نداشتند و همیشه نوید با مظلومیت از خیر خیلی از موضوعاتِ مورد علاقه اش می گذشت . حتی از خیر دیالوگ های فیلم هایی که مشتاق دیدنشان بود . طفلک اگرچند بار چیزی را می پرسید تا برایش تکرار کنیم یکی پیدا می شد که بگوید :"اَه ! مگه کر شدی ؟" آخر سر هم یک روز من در نهایت ناباوری با موچین پنبه نارنجی رنگی را از گوشش بیرون کشیدم و تازه فهمیدیم که چرا بیچاره چند ماه کر شده بود . ظاهراً از بی حواسی مامان خانم که بعد از حمام یادش رفته بود پنبه را از گوشش درآورد .
بالاخره بعد از سه سال سر و کله حسین پیدا شد . خوشحالی در چشمان نوید موج می زد مثل همیشه حسین با همان ورجه وورجه هایش وارد شد . از این طرف به آن طرف می رفت و با همان لحن طنز آلودش حال همه را می پرسید :"چطوری یا بهتری ؟!"
چند ساعت اول اصلاً فرصت نشد که پیش نوید بنشیند و نوید آن را به حساب از راه رسیدن و شلوغی گذاشت . اما غم و حسرتِ چشمهای نوید روزهای بعد هم از بین نرفت . تنها همزبان برادر معلولم دیگر ترجیح می داد با برادرهای سالمم هم صحبت شود . نوید مدام در گوشه ای منتظر بود تا همه از اتاق های اطراف بیایند و کنار او بنشینند ، صحبت کنند و بخندند . آنقدر فاصله حسین با او زیاد شده بود که حتی گاهی که نوید از او می خواست که بحثی را سر بگیرند در جواب می شنید :" ول کن نوید حال داری ها !"
من این وضع را میدیدم و دل سنگم آب می شد . تمام تلاشش این بود که در بحث های آنها باشد و بتواند نظر بدهد . می خواست که او را هم جدی بگیرند . قبل از این کتاب مبانی کامپیتررا چند دور کرده بود و کلی عدد و رقم به ذهن سپرده بود تا حرفی برای گفتن داشته باشد . اما حتی اطلاعاتش هم جدی گرفته نشد . کسی حوصله شنیدن آمار و اطلاعات تئوریک را نداشت .
روزهای بودن حسین هم گدشت و تلاش های نوید برای جدی گرفته شدنش بی فایده بود .در آن مدت اگر توجهی هم بود از روی ترحّم بود . حسین در برخورد با جامعه قرار داشت و نوید نه ، حسین سرشار از اطلاعات روزبود و نوید نه و حسین سالم بود و نوید نه .
حسین رفت و روزهای طولانی نوید آمدند . روزهایی با ضعف و ناتوانی بیشتر ، ترحم شدیدتر ، نگاه های خسته تر نزدیکان ، دل های نگران تر . روزهای خستگی ، خواب ، کپسول اکسیژن ، دکتر و نوار قلب . شب های پایانی و آن صبح پنج شنبه آخر . بیشتر فامیل ها برای مراسم از تهران آمدند غیر از حسین ، تمام کسانی که نیامده بودند برای مراسم چهلم آمدند غیر از حسین و برای سال هیچ کس نیامد حتی حسین .
نمی دانم آیا خدا هم مثل ما نوید را یک معلول ناقص می دید یا یک انسان با روح کامل ؟

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33085< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي