|
من و حسنیه در حال خندیدن بودیم که صدای زنگ در بلند شد . مثل همه روزهایی که خانه خاله جمع می شدیم سرو صدا بیداد می کرد . بهروز ، مهدی ، حمید و محمد از یک طرف ، من و حسنیه هم از طرف دیگر خانه را روی سرمان گذاشته بودیم . آن روزها من در شروع سالهای نوجوانی پرسه می زدم و بقیه هم هر کدام دو سه سال از من بزرگتر بودند .مامان و خاله بدون توجه به این همه شلوغی در آشپزخانه از این طرف به آن طرف می رفتند ، پچ پچ می کردند و ریز ریز می خندیدند . علی آقا و بابا هم گوشه ای نشسته و در کمال تمرکز به صفحه شطرنجی که گویی تنها نقطه مشترکشان بود چشم دوخته بودند . فقط حسین و نوید نبودند که با صدای زنگ حضورآنها هم اعلام شد . حسین پسری لاغر با قد متوسط بود و اگر سبیل کم پشتش را میزد قیافه اش بد نبود .او تنها دوست صمیمی نوید محسوب می شد . بهروز، برادر کوچکترحسین، به طرف در راهرو رفت و با فشار دادن دکمه ای روی جعبه سیاه متصل به دیوار در را باز کرد . این جعبه هم از آخرین اختراعات حسین بود . دیدن این جور چیزها در خانه خاله عادی بود . وسایلی مثل فرستنده ، گیرنده ، آمپلی فایر ، باندهای کوچک و بزرگ و گاهی چیزهایی مثل قاشق چایی خوری برقی ،آیفن در باز کن و حتی در بسته کن و خلاصه کلی اختراعات من درآوردی دیگر از ابتکاراتی بودند که همه با حداقل امکانات توسط حسین ساخته می شدند . بین فامیل حسین به "دانشمند" معروف بود البته از نوع درس نخوانش که دیپلمش را با زور علی آقا و اصرار خاله گرفته بود . در باز شد و حسین در حالیکه با مشقت سعی داشت صندلی چرخدار نوید را از در باریک رد کند دیده شد . نوید هم که دستش از بی تعادلی روی پایش ولو شده بود به زورخودش را نگه داشته بود . سرش روی بدن لاغر و نحیفش بزرگ به نظر می آمد . پاهایش در اثر نشستنٍ زیاد از زانو خم شده بود و صاف نمی شد . پشتش هم غوز بزرگی داشت که بدنش را از شکل طبیعی خارج کرده بود . اگر در آینه صورتش را نگاه می کردی ، می دیدی که کاملاً کج است اما خوشبحتانه بدون آینه این کجی به چشم نمی آمد . او از نوعی بیماری مادرزادی رنج می برد و من به عنوان خواهر کوچکتر از وقتی به یاد دارم ناتوانی روبرو رشد او را شاهد بودم . مثل این بود که مراحل رشد یک کودک 2 ساله را ضبط کنی و با حرکت آهسته فیلم را به عقب برگردانی . این فیلم برگردان برای نوید از 5 سالگی شروع شد . اول دویدن ، بعد آهسته راه رفتن ، سپس ایستادن و خود را به دیوار گرفتن و مراحل بعد چهاردست و پا رفتن و بالاخره نشستن بود . این پس رَویٍ آهسته تا 13 سالگی ادامه داشت و تا جایی پیش رفت که منجر به ترک تحصیل و خانه نشینی او شد . بالاخره حسین و نوید وارد شدند . حسین نوید را بغل کرد و کنارپشتی گذاشت . بعد مثل همیشه انگار که مورچه توی لباسش افتاده باشد در حالیکه لحظه ای از حرف زدن باز نمی ایستاد شروع به وول خوردن از این اتاق به آن اتاق و سر به سر گذاشتن دیگران کرد .مدام پسرها را می چلاند ، پهاوی مامانش را نیشگون می گرفت و یا بیخودی محکم می زد پشت یکی و می گفت: "چطوری داداش !" بعد از کمی ورجه وورجه بالاخره به داد نوید که بدون تکیه گاه بصورت معلق نشسته بود رسید و میزش را جلویش گذاشت . بعد هم شروع کردند به صحبت و اظهار نظر درباره جاهایی که امروز رفته بودند . مردم سروکله زدن با یک معلول را کاری طاقت فرسا می دانند که نیاز به از خود گذشتگی بسیار دارد . مخصوصاً اگر مثل نوید ظاهرش طبیعی نباشد . به همین خاطر وقتی اطرافیان نزدیکی حسین را با نوید می دیدند در دل او را تحسین می کردند . آنها هر دو عاشق الکترونیک بودند و مدام درباره آخرین پدیده های الکترونیکی موجود در بازار حرف می زدند . آن روز هم مثل روزهای مشابه تا عصر آنجا بودیم و نوید و حسین طبق معمول دنیای اختراعات و فناوری را پیمودند . روزها و ماهها گذشت . 3 سال این روابط ادامه داشت تا اینکه زمزمه های بابا برای بازگشت به زادگاهش آغاز شد . هیچ کس دوست نداشت برویم جز بابا . ما بچه ها از همه بیشتر ناراحت بودیم اما چاره ای نبود چون بابا می خواست برود . سرانجام ما به شهرستان رفتیم و بین ما و خوشی های کودکی کیلومترها فاصله افتاد . ناگزیر این فاصله فیزیکی به این حقیقت منجر شد که : از دل برود هر آنکه از دیده برفت . گریزی نبود از سستی روابط و دیدارها . ارتباط ما محدود می شد به نامه های ماهیانه و ملاقات های سالیانه . البته نوید به علت شرایط جسمی اش که حالا بدتر هم شده بود از این ملاقات ها محروم بود و وقتی ما نوبتی به تهران میرفتیم او با یکی دونفر در خانه می ماند . دو سال از آمدنمان می گذشت و در این دوسال حتی یک بار هم با صندلی چرخدار به گردش نرفته بود . اگر هم بیرون می رفت ، از خانه ای به خانه دیگر جهت مهمانی و تشریفات بود . تنها دلخوشی او نامه هایی بود که هر از گاهی از حسین می رسید و بعد از آن تازه پروژه عظیم جواب دادن به نامه شروع می شد که با سرعت لاک پشتی نوید این کار تا یک هفته طول می کشید . اما نامه ها هم آنقدر نبود که بتواند تمام ساعت های طولانی اش را پر کند . با این حال گویی به این وضع عادت کرده بود و گله ای نمی کرد . اصلاً نوید هیچ وقت از چیزی شکایت نداشت . مثلاً وقتی که من نصف بستنی اش را می خوردم یا مامان پولهایش را قرض می گرفت و نمی توانست پس دهد یا حتی وقتی که کج می افتاد و هرچه داد می زد کسی نبود که بلندش کند چون احتمالاً یکی خواب بوده ، آن یکی مدرسه و مامان هم لابد دستشویی حیاط ! چند ماهی بود که گوشش سنگین شده بود . آدم های عصبی خانه ما هم که حوصله تکرار کردن حرف هایشان را نداشتند و همیشه نوید با مظلومیت از خیر خیلی از موضوعاتِ مورد علاقه اش می گذشت . حتی از خیر دیالوگ های فیلم هایی که مشتاق دیدنشان بود . طفلک اگرچند بار چیزی را می پرسید تا برایش تکرار کنیم یکی پیدا می شد که بگوید :"اَه ! مگه کر شدی ؟" آخر سر هم یک روز من در نهایت ناباوری با موچین پنبه نارنجی رنگی را از گوشش بیرون کشیدم و تازه فهمیدیم که چرا بیچاره چند ماه کر شده بود . ظاهراً از بی حواسی مامان خانم که بعد از حمام یادش رفته بود پنبه را از گوشش درآورد . بالاخره بعد از سه سال سر و کله حسین پیدا شد . خوشحالی در چشمان نوید موج می زد مثل همیشه حسین با همان ورجه وورجه هایش وارد شد . از این طرف به آن طرف می رفت و با همان لحن طنز آلودش حال همه را می پرسید :"چطوری یا بهتری ؟!" چند ساعت اول اصلاً فرصت نشد که پیش نوید بنشیند و نوید آن را به حساب از راه رسیدن و شلوغی گذاشت . اما غم و حسرتِ چشمهای نوید روزهای بعد هم از بین نرفت . تنها همزبان برادر معلولم دیگر ترجیح می داد با برادرهای سالمم هم صحبت شود . نوید مدام در گوشه ای منتظر بود تا همه از اتاق های اطراف بیایند و کنار او بنشینند ، صحبت کنند و بخندند . آنقدر فاصله حسین با او زیاد شده بود که حتی گاهی که نوید از او می خواست که بحثی را سر بگیرند در جواب می شنید :" ول کن نوید حال داری ها !" من این وضع را میدیدم و دل سنگم آب می شد . تمام تلاشش این بود که در بحث های آنها باشد و بتواند نظر بدهد . می خواست که او را هم جدی بگیرند . قبل از این کتاب مبانی کامپیتررا چند دور کرده بود و کلی عدد و رقم به ذهن سپرده بود تا حرفی برای گفتن داشته باشد . اما حتی اطلاعاتش هم جدی گرفته نشد . کسی حوصله شنیدن آمار و اطلاعات تئوریک را نداشت . روزهای بودن حسین هم گدشت و تلاش های نوید برای جدی گرفته شدنش بی فایده بود .در آن مدت اگر توجهی هم بود از روی ترحّم بود . حسین در برخورد با جامعه قرار داشت و نوید نه ، حسین سرشار از اطلاعات روزبود و نوید نه و حسین سالم بود و نوید نه . حسین رفت و روزهای طولانی نوید آمدند . روزهایی با ضعف و ناتوانی بیشتر ، ترحم شدیدتر ، نگاه های خسته تر نزدیکان ، دل های نگران تر . روزهای خستگی ، خواب ، کپسول اکسیژن ، دکتر و نوار قلب . شب های پایانی و آن صبح پنج شنبه آخر . بیشتر فامیل ها برای مراسم از تهران آمدند غیر از حسین ، تمام کسانی که نیامده بودند برای مراسم چهلم آمدند غیر از حسین و برای سال هیچ کس نیامد حتی حسین . نمی دانم آیا خدا هم مثل ما نوید را یک معلول ناقص می دید یا یک انسان با روح کامل ؟ |
|